?? ????

?? ??????

?? ???

سفارش تبلیغ
دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10695
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/2/8
8:40 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
a2a[0]

خبر مایه

آرزوهای بیدار
وقتی چشمامو میبندم تمام آرزوهامو با تمام جزئیاتش همون طوری که دوست

دارم با قلم موی جادویی خیال توی ذهنم نقاشی میکنم تا وقتی که بیدار شدم

تمام اونا جون بگیرن و جزو واقعیت های زندگیم بشن

وقتی که چشمام باز میکنم و گرمای اولین اشعه ی خورشید رو روی صورتم حس میکنم

می فهمم که...

میفهمم که اولین کاری که باید انجام بدم اینه...

اینه که دست روی زانوهام بذارم.از جام بلند بشم.بایستم و روزم را شروع کنم...

با یه توکل خالص و یه سلام بلند که یه لبخند کوچیک همراه داره

با چشم انداختن تو چشم اونایی که دوسشون دارم

و چشم برداشتن از هر کس و هر چیزی که دوسش ندارم


  
  

زیباترین گل
چه زیبا می شوی وقتی که می گردی سرپا سبز
تو را من دوســت می دارم تو را ای سبز بالا سبز

تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز

دلم قد می کشـــــد تا آبشار صاف گیسویت
تو اما تشنه می خواهی مرا غرق تمنا سبز

به زیر اســـــمان چشــــم تو تا چند بنشــــینم
بگو پژمرده می خواهی مرا ای اسمان یا سبز

به هنگام عــبور از لحظه های آبی احساس
مرا پل می زند چشم تو از آبی ترین تا سبز

تو در چشم من آن زیـــباترین گـــل در بهارانی
به غیر از تو نمی بینم گلی در جمع گلها سبز

.


  
  

عشق سربلند


بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟  

          ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟


بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم         

          ببوسم آن سر و چشمان دلربای ترا


زبعد این همه تلخی که می کشد دل من       

         ببوسم آن لب شیرین جانفزای ترا


کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد              

         که غرق بوسه کنم باز دست و پای ترا


  
  

بیا عاشقی را رعایت کنیم

چرا عاقلان را نصیحت کنیم ؟

بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است

به بی عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز

دو رکعت گلی را عبادت کنیم ؟

به هنگام نیت برای نماز

به آلاله ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت

دمی بشنو از نی حکایت کنیم

چه اشکال دارد در آیینه ها

جمال خدا را زیارت کنیم


  
  

صدایم کن!

تا امان یابد عابری خسته در شب باران

صدایم کن!

تا ببالم من در سحرگاهان با سپیداران

از آن سوی خورشید از آن سمت دریا 

صدایم کن.صدایم کن.صدایم کن

تو لبخند صبحی پس از شام یلدا

از این تیرگیها رهایم کن

سکوت سرخ شقایقها را در این ویرانی تو می دانی

غم پنهان نگاه مارا در این حیرانی تو می خوانی


  
  

خودم را - شاید
از قصد- گم کرده ام - بودم-


و حال به
دنبالش میروم


 این نوشته نه شروع دارد نه پایان ، همه اش اوج
است!


 


 


به بزرگترین
کابوسم رسیده ام


" روز
مره شده ای"


چند وقتی است
که از خواب پریده ام!


می دانم ، میدانم
چه باید بکنم


فرقی نمی کند
از کجا آمده ام و به کجا می روم ، مهم این است که برای چه آمده ام


من برای یاری،  برای کمک ،


من برای زنده
کردن روح خاکستری تو آمده


آمده ام تا
دستی را بگیرم


آمده ام تا
کمک کنم نه آنکه کمکی بگیرم


آمده ام تا
همراه کنم انسان ها را


با هم، و با
من


 


روح من در قفس
تن نمی گنجد


روح من در قفس
انسان در قفس آدم نمی گنجد


در قفس
"نه" ها و "بایست" ها


بر روی دیوار
ها نقشی از پنجره کشیدم


و نور مرا شست


نام من آتش
است


و عنصر درونم
باد


مثل باد وحشی
و رام نشدنی ام


و مثل آتش هر
لحظه شکلی جدید به خود می گیرم


پس بنگر رقص
شعله های سوزان مرا


که چگونه در
روح تو می دمد آنچه را باید بشنوی


و به تو نشان
می دهد آنچه را باید ببینی


پس بخوان از
پس این همه آشوب سکوتی را که گویا تنها برای توست


پدر من کوروش
و مادرم خاک است


 


هیچ کس نمی
داند هسته ی این آتش ، زمستانی سرد و کشنده است 
که تنها آفتاب تابستان یخ هایش را آب میکند


تابستان


خورشید


تزریق آزادی
به زیر پوست...


  
  

میخواهی بروی؟


 


خب برو…


 


انتظار مرا وحشتی نیست


 


شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود


 


برو…


 


برای چه ایستاده ایی؟


 


به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟


 


برو..


 


تردید نکن


 


نفس های آخر است


 


نترس برو…


 


احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی


 


چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست


 


برو…


 


یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود


 


پس راحت برو


 


مسافری در راه انتظارت را میکشد


 


طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد


 


برو…


 


فقط برو…..


  
  

 


 


 


 


 


((ای کاش هیچ
گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…


ای کاش
هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.


ای کاش از
همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،


بهانه ای
برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن


و از آتش
غم سوختن و دیده به در دوختم… ))


 


امّا امشب
می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی
شود.


چون بی رحمی
آن قلب سنگین را باور دارم.


 


امشب دیگر
اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…


چون این
بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم


و علت پا
گذاشتن روی تمام حرفهایت را…


 


باور کن…


 


که دیگر
باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…


و اگر باز
گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد…