صدایم کن!
تا امان یابد عابری خسته در شب باران
صدایم کن!
تا ببالم من در سحرگاهان با سپیداران
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا
صدایم کن.صدایم کن.صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا
از این تیرگیها رهایم کن
سکوت سرخ شقایقها را در این ویرانی تو می دانی
غم پنهان نگاه مارا در این حیرانی تو می خوانی